سلام به همگی
ببخشید یخورده دیر شد..
تو این مدت یه سری اتفاقای پیش بینی شده و یه سری اتفاقای پیش بینی نشده داشتیم که نشد وقت بزارم ادامه اخرین خاستگاریمو بنویسم خخخخ
که جزئیاتشو بعدا میگم..
تا اونجا گفتم که جلسه اول همدیگه رو دریاچه چیتگر دیدیم و جلسه خوبی بود.. تو یه کافی شاپ نشستیم و صحبت کردیم .. از همین صحبتهای معمولی و با نظرات و دیدگاههای همدیگه اشنا شدیم.. جلسه همونجوری که فک میکردم پیش رفت تنها نکته جالبش این بود که خانمم دستش خورد به لیوان قهوه اش و ریخت رو میز و کلی به این خاطر الان اذیتش میکنم و بهش میگم با دیدن من هل شده بودی و دست و پاتو گم کرده بودی خخخ
البته یه نکته رو تا یادم نرفته بگم اون موقع وسطای اسفند پارسال( 1402 ) بود و یه هفته تا شروع ماه رمضون مونده بود و یکی از سوالای همسرم این بود چرا اینقد اصرار داشتی سریع ملاقات داشته باشیم که بهش همین موضوع رو گفتم و ایشون هم تایید کردن که کار خوبی کردیم و از هفته بعدش دیگه نمیشد بریم بیرون چون باید روزه میگرفتیم..
البته تو همین ماه رمضونم خاطرات خوبی برامون درست شد.. یکیش این بود که اولین افطار دونفرمون تو هایپراستار شکل گرفت.. خونه همسرم اینا نزدیک هایپر استاره و اولین بار چون ماه رمضون بود نزدیک اذون گفتیم کچا بریم و رفتیم اونجا و یادمه اونجا افطار کردیم..
خلاصه یه چندباری رفتیم بیرون تو همون ماه رمضون و جاهای مختلف افطار کردیم.. تا رسیدیم شبهای احیا که دو بار رفتیم امامزاده صالح تجریش و یه بارم رفتیم یه مسجد طرفای کارگر شمالی..
شبای جالبی بود بخصوص اون مسجد کارگر رفته بودیم دوتا خانم مسن کنارمون نشسته بودن و گفتن چقد به هم میایید و انشالله خوشبخت بشید..
خلاصه بعد ماه رمضون تو اولین فرصت اجازه گرفتیم که خانواده ها با هم اشنا بشن.. یه قرار گذاشتیم و به اتفاق پدرمادر و دوتا خواهرام رفتیم خونه همسرم..
اونجا برای اولین بار با خانواه شون اشنا شدم..
خدارو شکر دوخانواده هم همدیگه رو پسندیدن و صحبت های اولیه رو انجام دادن و قرار شد همچنان جلسات ما ادامه پیدا کنه..
تا یادم نرفته بگم تو همون ماه رمضون بدون اینکه خانواده ها بدونن ما خودم صیغه محرمیت خوندیم تا بتونیم دست همدیگه رو بگیریم.. اینم بگم که این پیشنهاد همسر عزیزم بود و منم استقبال کردم..هنوزم هیج کسی بدون من و همسرم و شما این موضوع رو نمیدونه خخخخخخخ
بعد جلسات دیگه قرار گذاشتیم همزمان که با هم پیش میریم به یه مشاوره مجرب هم مراجعه کنیم و نظر اونم بدونیم که یه 4-5 جلسه ای هم رفتیم پیش مشاور و در نهایت گفت 50-50 هستید یعنی بهتره ازدواج نکنید یا اگه میخایید ازدواج کنید یه مقدار دیگه تامل کنید و جلسات مشاوره رو ادامه بدید تا به یه سری رفتارهاتون اصلاح بشه و مناسب همدیگه بشید که ما تو اون زمان دیگه بیخیالش شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم...
اینم به جز من و همسرم شما کس دیگه ای نمیدونه خخخخخخخ به خانواده ها نگفتیم..
تصمیم گرفتیم یه نامزدی مختصر بگیریم که همسرم خونه مادر بزرگش رو که بزرگتر بود پیشنهاد دادن و ما هم با یه سری از فامیلا یه روزی تو خرداد ماه رفتیم منزل مادربزرگشون و اونجا دیگه تقریبا با کل فامیلشون اشنا شدیم...
اینم بگم که من و همسرم خودمون روی شروط ازدواج توافق کردیم و قرار شد من حق طلاق رو به ایشون بدم و ایشون هم فقط یه سکه مهریه بگیرن که بعدش به خانواده ها گفتیم ..
پدرشون بعدا گفتن که یه سکه کمه و دختر اولمون هستن و خوب نیست که یه مقدار به مشکل خوردیم با این صحبت .. یه چندباری با ایشون صحبت کردیم که گفتن نه و نهایتا گفتن به احترام ما شما 14 سکه رو سر عقد بزنید و بعد عقد خودتون برید محضرخونه یه مهریه رو عوض کنید و بکنید یک سکه .. که ما هم استقبال کردیم
و تو تیرماه یه هفته مونده به ماه رمضون و ماه صفر رفتیم و عقد کردیم و بعد از عقد رفتیم دفترخونه همسرم 13تا سکه رو بخشیدن و همون یه سکه و حق طلاق شد مهریه ما....
متاسفانه چند هفته بعد عقدمون پدر همسرم سکته قلبی کردن تا رسوندنشون بیمارستان رفتن تو کما... یه سه روزی تو بیمارستان بودیم که چقد روزهای بدی برای من و خانواده همسرم بود...تا اینکه اخرین روز جمعه بود یهو ساعت 10 شب جمعه بهمون زنگ زدن که سریع خودتون رو به بیمارستان برسونید... رفتیم بیمارستان و کل خانواده رو بردن داخل یه اتاق یه دکتری که تا حالا ندیده بودیمش و اومد گفت پدرتون دیگه برنمیگردن و مرگ مغزی شدن و ما دوتا کار میتونیم انجام بدیم یا همینطور بمونن تا یکی یکی اعضای بدنشون از کار بیفتن یا اعضای بدنشون رو اهدا کنید...
که تو این دو سه روز تقریبا خودمون فهمیده بودیم که ایشون دیگه برنمیگردن و احتمال مرگ مغزیشون هست و جسته و گریخته خودمون راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم و همه خانوداده متفق القول گفتن اعضای بدنشون رو اهدا کنیم و نهایتا خیلی سریع به اون دکتره موضوع رو گفتیم و ایشون هم کارهای اعزام به یه بیمارستان دیگه که مخصوص اهدای عضو بود رو انجام دادن و فرداش رفتیم برای اخرین بار تو اون بیمارستان پدرهمسرم رو دیدیم و خانواده با ایشون خداحافظی نهایی رو کردن و اجازه اهدای عضو را دادن..
و یکی دو روز بعد جسد ایشون رو تحویل دادن و مراسم خاکسپاری رو انجام دادیم ..یکی دو هفته خیلی سخت داشتیم و حال روحی خانوادهشون خوب نبود..
تا اینکه مراسم چهلم برگزار شد و بعدش یه چند ماهی گذشت و از فامیل برای ازدواج اجازه گرفتیم خدارو شکر همه اوکی بودن و استقبال کردن وگفتن تا سال اون مرحوم نیازی نیست صبر کنیم و هر موقع خواستید مراسمتون رو برگزار کنید.. ما هم تصمیم گرفتیم انشالله تو زمستون مراسم بگیریم..
در کنار این موضوعات خودمم هم باید جلسه دفاعم از پایان نامه ارشدم رو انجام میدادم که خدارو شکر خوب پیش رفت و ارشدم رو گرفتم و خونه ام هم دست مستاجر بود و بایدپول جور میکردم میدادم بهش که بره خدارو شکر با وام ازدواج اون پولم جور شد و دادم بهش رفت..
الان یه بیست روزی میشه خونه رو تحویل گرفتیم و داریم کم کم وسایل میخریم..(داخل پرانتز بگم گرفتن وام ازدواج خیلی سخت شده و خیلی اذیتمون کردن ولی بالاخره هر دومون گرفتیم)
حالا کم کم داریم کارامونو انجام میدیم تا زمستون که انشالله بتونیم مراسم بگیریم..
ارزوی خوشبختی دارم برای همه جوونها..
لطفا مارو هم دعا کنید...
مخلص همگی فامیل دور الان 42 ساله خخخخخخخ