وبلاگ فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

وبلاگ فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

۲۶
آبان

سلام به همگی

ببخشید یخورده دیر شد..

تو این مدت یه سری اتفاقای پیش بینی شده و یه سری اتفاقای پیش بینی نشده داشتیم که نشد وقت بزارم ادامه اخرین خاستگاریمو بنویسم خخخخ

که جزئیاتشو بعدا میگم..

 

تا اونجا گفتم که جلسه اول همدیگه رو دریاچه چیتگر دیدیم و جلسه خوبی بود.. تو یه کافی شاپ نشستیم و صحبت کردیم .. از همین صحبتهای معمولی و با نظرات و دیدگاههای همدیگه اشنا شدیم.. جلسه همونجوری که فک میکردم پیش رفت تنها نکته جالبش این بود که خانمم دستش خورد به لیوان قهوه اش و ریخت رو میز و کلی به این خاطر الان اذیتش میکنم و بهش میگم با دیدن من هل شده بودی و دست و پاتو گم کرده بودی خخخ

 

البته یه نکته رو تا یادم نرفته بگم اون موقع وسطای اسفند پارسال( 1402 ) بود و یه هفته تا شروع ماه رمضون مونده بود و یکی از سوالای همسرم این بود چرا اینقد اصرار داشتی سریع ملاقات داشته باشیم که بهش همین موضوع رو گفتم و ایشون هم تایید کردن که کار خوبی کردیم و از هفته بعدش دیگه نمیشد بریم بیرون چون باید روزه میگرفتیم..

البته تو همین ماه رمضونم خاطرات خوبی برامون درست شد.. یکیش این بود که اولین افطار دونفرمون تو هایپراستار شکل گرفت.. خونه همسرم اینا نزدیک هایپر استاره و اولین بار چون ماه رمضون بود نزدیک اذون گفتیم کچا بریم و رفتیم اونجا و یادمه اونجا افطار کردیم..

 

خلاصه یه چندباری رفتیم بیرون تو همون ماه رمضون و جاهای مختلف افطار کردیم.. تا رسیدیم شبهای احیا که دو بار رفتیم امامزاده صالح تجریش و یه بارم رفتیم یه مسجد طرفای کارگر شمالی..

شبای جالبی بود بخصوص اون مسجد کارگر رفته بودیم دوتا خانم مسن کنارمون نشسته بودن و گفتن چقد به هم میایید و انشالله خوشبخت بشید..

خلاصه بعد ماه رمضون تو اولین فرصت اجازه گرفتیم که خانواده ها با هم اشنا بشن.. یه قرار گذاشتیم و به اتفاق پدرمادر و دوتا خواهرام رفتیم خونه همسرم..

اونجا برای اولین بار با خانواه شون اشنا شدم..

خدارو شکر دوخانواده هم همدیگه رو پسندیدن و صحبت های اولیه رو انجام دادن و قرار شد همچنان جلسات ما ادامه پیدا کنه..

 

تا یادم نرفته بگم تو همون ماه رمضون بدون اینکه خانواده ها بدونن ما خودم صیغه محرمیت خوندیم تا بتونیم دست همدیگه رو بگیریم.. اینم بگم که این پیشنهاد همسر عزیزم بود و منم استقبال کردم..هنوزم هیج کسی بدون من و همسرم و شما این موضوع رو نمیدونه خخخخخخخ

 

بعد جلسات دیگه قرار گذاشتیم همزمان که با هم پیش میریم به یه مشاوره مجرب هم مراجعه کنیم و نظر اونم بدونیم که یه 4-5 جلسه ای هم رفتیم پیش مشاور و در نهایت گفت 50-50 هستید یعنی بهتره ازدواج نکنید یا اگه میخایید ازدواج کنید یه مقدار دیگه تامل کنید و جلسات مشاوره رو ادامه بدید تا به یه سری رفتارهاتون اصلاح بشه و مناسب همدیگه بشید که ما تو اون زمان دیگه بیخیالش شدیم و تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم...

اینم به جز من و همسرم شما کس دیگه ای نمیدونه خخخخخخخ به خانواده ها نگفتیم..

 

تصمیم گرفتیم یه نامزدی مختصر بگیریم که همسرم خونه مادر بزرگش رو که بزرگتر بود پیشنهاد دادن و ما هم با یه سری از فامیلا یه روزی تو خرداد ماه رفتیم منزل مادربزرگشون و اونجا دیگه تقریبا با کل فامیلشون اشنا شدیم...

 

اینم بگم که من و همسرم خودمون روی شروط ازدواج توافق کردیم و قرار شد من حق طلاق رو به ایشون بدم و ایشون هم فقط یه سکه مهریه بگیرن که بعدش به خانواده ها گفتیم ..

پدرشون بعدا گفتن که یه سکه کمه و دختر اولمون هستن و خوب نیست که یه مقدار به مشکل خوردیم با این صحبت .. یه چندباری با ایشون صحبت کردیم که گفتن نه و نهایتا گفتن به احترام ما شما 14 سکه رو سر عقد بزنید و بعد عقد خودتون برید محضرخونه یه مهریه رو عوض کنید و بکنید یک سکه .. که ما هم استقبال کردیم

و تو تیرماه یه هفته مونده به ماه رمضون و ماه صفر رفتیم و عقد کردیم و بعد از عقد رفتیم دفترخونه همسرم 13تا سکه رو بخشیدن و همون یه سکه و حق طلاق شد مهریه ما....

 

متاسفانه چند هفته بعد عقدمون پدر همسرم سکته قلبی کردن تا رسوندنشون بیمارستان رفتن تو کما... یه سه روزی تو بیمارستان بودیم که چقد روزهای بدی برای من و خانواده همسرم بود...تا اینکه اخرین روز جمعه بود یهو ساعت 10 شب جمعه بهمون زنگ زدن که سریع خودتون رو به بیمارستان برسونید... رفتیم بیمارستان و کل خانواده رو بردن داخل یه اتاق یه دکتری که تا حالا ندیده بودیمش و اومد گفت پدرتون دیگه برنمیگردن و مرگ مغزی شدن و ما دوتا کار میتونیم انجام بدیم یا همینطور بمونن تا یکی یکی اعضای بدنشون از کار بیفتن یا اعضای بدنشون رو اهدا کنید...

که تو این دو سه روز تقریبا خودمون فهمیده بودیم که ایشون دیگه برنمیگردن و احتمال مرگ مغزیشون هست و جسته و گریخته خودمون راجع به این موضوع صحبت کرده بودیم و همه خانوداده متفق القول گفتن اعضای بدنشون رو اهدا کنیم و نهایتا خیلی سریع به اون دکتره موضوع رو گفتیم و ایشون هم کارهای اعزام به یه بیمارستان دیگه که مخصوص اهدای عضو بود رو انجام دادن و فرداش رفتیم برای اخرین بار تو اون بیمارستان پدرهمسرم رو دیدیم و خانواده با ایشون خداحافظی نهایی رو کردن و اجازه اهدای عضو را دادن..

 

و یکی دو روز بعد جسد ایشون رو تحویل دادن و مراسم خاکسپاری رو انجام دادیم ..یکی دو هفته خیلی سخت داشتیم و حال روحی خانوادهشون خوب نبود..

تا اینکه مراسم چهلم برگزار شد و بعدش یه چند ماهی گذشت و از فامیل برای ازدواج اجازه گرفتیم خدارو شکر همه اوکی بودن و استقبال کردن وگفتن تا سال اون مرحوم نیازی نیست صبر کنیم و هر موقع خواستید مراسمتون رو برگزار کنید.. ما هم تصمیم گرفتیم انشالله تو زمستون مراسم بگیریم..

 

در کنار این موضوعات خودمم هم باید جلسه دفاعم از پایان نامه ارشدم رو انجام میدادم که خدارو شکر خوب پیش رفت و ارشدم رو گرفتم و خونه ام هم دست مستاجر بود و بایدپول جور میکردم میدادم بهش که بره خدارو شکر با وام ازدواج اون پولم جور شد و دادم بهش رفت..

الان یه بیست روزی میشه خونه رو تحویل گرفتیم و داریم کم کم وسایل میخریم..(داخل پرانتز بگم گرفتن وام ازدواج خیلی سخت شده و خیلی اذیتمون کردن ولی بالاخره هر دومون گرفتیم)

 

حالا کم کم داریم کارامونو انجام میدیم تا زمستون که انشالله بتونیم مراسم بگیریم.. 

ارزوی خوشبختی دارم برای همه جوونها.. 

لطفا مارو هم دعا کنید...

مخلص همگی فامیل دور الان 42 ساله خخخخخخخ

 

 

  • فامیل دور
۲۷
تیر

سلام به همگی

اولش بگم بخاطر شلوغی سرم بابت عقدم از یک طرف و پایان نامه کارشناسی ارشدم این چند ماه نتونستم خاطره اخر رو براتون بنویسیم البته میخواستم عقد بکنیم و خیالم راحت بشه بعدش ماجراشو تعریف کنم براتون...

قصه از اونجا شروع شد که همونطور که تو قسمتای اخر گفتم دیگه  تمام سایت ها و معرفها و برنامه هایی که دختر معرفی میکردن رو پاک کردم.. دیگه کلا سپرده بودم به تقدیر و سرنوشت.. قبلا هم گفته بودم میدونستم که یه روز ازدواج میکنم اما نمیدونستم کی و با کی؟؟

ولی واقعا وعده خداست که از جایی که فکرشم نمیکنید بهتون روزی میده و تقدیرتون رقم میخوره

 

وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!
سوره مبارکه الطلاق آیه ۳

 

کی باورش میشه انتهای یه پرونده کلاهبرداری 17 ساله منجر بشه به پیدا کردن دختر ارزوهام .. شکلک گریه 

 

داستان اینجوری بود که من 17 سال پیش یه وام از بانک گرفتم و چون نمیتونستم قسطاش رو بدم تصمیم گرفتم اون وام رو بفروشم.. تو روزنامه دنبال این شرکتهایی ک خرید و فروش وام انجام میدن گشتم و یکی رو پیدا کردم که تو صادقیه بود.. رفتم اونجا و وامم رو فروختم.. خوشحال و خندان بودم که یه سال بعد بانک بهم زنگ زد که کجایی و چرا یه ساله اقساط وامت رو نمیدی.. اگه سریع تسویه نکنی بقیه حساباتو میبندیم و کلی تهدید..

 

من که هنگ کرده بودم گفتم کدوم وام و رفتم شعبه و فهمیدم همون وامی بود ک فروختم.. سریع رفتم به محل اون شرکت و دیدم جا تره و بچه نیست .. شرکت جمع کرده بود و رفته بود.. اون موقع سامانه ثنا و دفاتر خدمات قضایی نبود و منم اصلا نمیدونستم کجا باید برم و از کی باید شکایت کنم..

 

خلاصه فک کنم اون موقع بیشتر دادسراهای تهران رو میرفتم و میگشتم و دست از پا درازتر بر میگشتم.. اصلا نمیدونستم گرفتنشون یا نه..

تا اینکه یه روز که برای پرداخت یکی دیگه از اقساط به بانک رفته بودم مسول وام که دیگه ماچرامو میدونست بهم گفت بیا یکی دیگه تو این شعبه هست مشکلش مثه توعه.. میخوای شمارشو بهت بدم..

 

منم خوشحال و در کمال نا امیدی شمارشو ازش گرفتم .. البته اون وکیل گرفته بود و شماره وکیلش رو بهم دادن منم به وکیل زنگ زدم و در کمال ناباوری دیدم موکلش دقیقا مثه منه و به همون شرکت کلاهبردار من وامشو فروخته.. وکیله گفت که او شرکت باند بودن و از بیشتر از 100 نفر 

به همین روش کلاهبرداری کردن..

خلاصه سرتون رو درد نیارم بهم گفت که کجا ازشون شکایت کردن و کدوم دادسرا باید برم منم رفتم و شکایت کردم ازشون..

چون پرونده کثیر الشاکی شده بود و تعداد کلاهبردارها هم زیاد بود و عناوین مجرمانه زیادی داشتن و همینطور مشکلات سیستم قضایی که پرونده ها رو دیر به سرانجام میرسونن خلاصه پرونده ما 16-17 سال طول کشید .. در این بین خیلیا با مبالغ کم رضایت دادن اما من ندادم و گفتم حتی اگه به پولم نرسم هم رضایت نمیدم...(نمیدونستم که اخرش بجای پولم به عشقم میرسم)

 

نهایتا اینکه پارسال دیگه دادگاه رای نهایی رو بعد 16 سال داد و اون کلاهبردارها رو به رد مال محکوم کرد..رد مال یعنی اینکه دقیقا اندازه همون پولی که ما 16 سال پیش داده بودم بهمون میدادن و چون اون پول دیگه ارزش خاصی نداشت ما باید یه بار دیگه حقوقی هم ازشون شکایت میکردیم که اون پول به نرخ روز محاسبه بشه...

منم وسطای پارسال دوباره حقوقی ازشون شکایت کردم و دادگاه دوباره به نفع من رای داد که باید به نرخ روز بهم پول بدن و خلاصه اینکه اونا اعتراض زدن و پرونده رفت دادگاه تجدید نظر..

 

اصلا نمیخواستم برم دادگاه تجدید نظر چون دیگه تو این 16 سال اینقد دادگاه رفتم تمام مراحل رو بلد بودم و میدونستم پرونده تو دادگاه تچدید نظر زیاد نمی مونه و نهایتا یکی دو ماهه بر میگرده.. اما نمیدونم چه قدرتی بود که بهم گفت برو یه سر به دادگاه تجدید نظر هم بزن..

 

یه روز بین التعطیلین تو اسفند پارسال بود شنبه بود و فرداش نیمه شعبان بود منم اون شنبه رو مرخصی گرفته بودم یکم استراحت کنم.. گفتم حالا که مرخصی هستم برم یه سر دادگاه تجدید نظر.. 

رفتم همانا و عاشق دختر خوشگل و باحجابی که اونجا تو اون شعبه کارمند بود همانا ... شکلک گریه...

 

اون روز جرات نکردم حرف بزنم فقط شماره پرونده مو نگاه کرد و بهم گفت پرونده ام در چه مرحلیه.. قبلا هم گفته بودم تا حالا از هیچ دختری جرات نکرده بودم نه شماره بدم نه شماره بگیرم.. با اینکه تو موارد دیگه تقریبا پررو به حساب میام تو این یه مورد خیلی کم رو بودم ...

 

هیچی دیگه اون روز برگشتم خونه و همه اش بهش فکر میکردم.. تو مغزم یه عالمه سوال بود که مثلا چرا بهش نگفتی.. بعد خودم جواب میدادم که حتما دختر به این نازی نامزد یا شوهر داره.. بعد دوباره مغزم میگفت حداقل ازش می پرسیدی.. بازم میگفتم بی خیال.. 

یه چیزم بگم همسرم هم مثه من بی بی فیسه با اینکه متولد 70 عه اما سنش به 25 ساله ها و کمتر میخوره.. یکی از سوالایی هم که تو ذهنم بود به خودم میگفتم این دختره که بچه است احتمالا 20 سالشه و اصلا به من نمیدنش.. قبلا همچین موردی بود که دختره سنش کمتر بود و بهم جواب رد داده بودن...

 

با همین سوالا و جوابا خودمو هی توجیه میکردم تا اینکه بعد 10-15 روز تصمیم گرفتم برم دوباره اونجا و ترس رو بزارم کنار و از خودش بپرسم...

هیچی دیگه رفتم دفترشون و زدم دیدم دفتر خلوته و هیچ ارباب رجوعی نیست و دوتا همکار دیگه شم بیکارن و اگه چیزی به دختره بگم ممکنه بشنون همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو یه ارباب رجوع اومد تو و درست رفت سراغ اون دوتا همکارش و اونا سرگرم شدن.. به خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت .. با دلهره بهش یواشکی گفتم ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید بیرون کارتون دارم.. بنده خدا هنگ کرد گفت در مورد پرونده تونه ؟ الان که بهتون گفتم در چه مرحلیه ..

من گفتم حالا میشه یه لحظه بیایید بیرون با اکراه اومد بیرون ..(داخل پرانتز بگم بعدا دلیل اکراهشو پرسیدم گفت اخه یه سریا که پرونده دارن میان و پیشنهاد رشوه و فلان میدن که برای پرونده شون اعمال نفوذ کنیم و غیره و دلیل اکراه منم اون بود فک کردم تو هم مثه همونایی خخخخخ)

 

از اتاق اومدیم بیرون و داخل راهرو در حالیکه قلبم داشت از دهنم در میومد با هزار بدبختی بهش گفتم من نیتم خیره و میخوام اگه اجازه بدید شماره مادرتون یا شماره خونتون رو بگیرم.. یخورده مکث کرد گفت شغلتون چیه و تحصیلاتون چیه و یکی دوتا سوال اینجوری.. منم شغلش رو که میدونستم خخخخخخ و تتحصیلاتش رو پرسیدم و اینکه خونشون کجاست خخخخ

بعدا میخندید و میگفت چرا ادرس خونمون رو پرسیدی بهش گفتم که یه وقت ازمون دور نباشی..خخخخ الان همیشه منو دست میندازه میگه اگه خونمون شرق بود نمی گرفتیم منم با خنده میگم نه.. اخه تو خاطرات قبلی گفتم که اگه دختر از شرق تهران یا مثلا کرج بهم معرفی میشد یا اگه خونشون کمی دور بود اصلا قبول نمیکردم خخخخخخ

 

از داستان دور نشیم.. قبول کرد شماره موبایل مادرشو بده داشت شماره رو میگفت که گفتم موبایلم رو پایین گرفتن و خودکارم ندارم اگه میشه رو کاغذ بنویسید .. بنده خدا رفت تو اتاق پشت همون کاغذی که اجازه ورود به ساختمون رو میدادن بهم شماره موبایل مادرشو نوشت...

 

بعدشم من رفتم سرکار.. تا بعد از ظهر که بیام خونه و شماره مادرشون رو به مادرم بدم مثه یه سال برام گذشت... هی پیش خودم هزارتا فکر میکردم چون سنش رو نپرسیده بودم هی میگفتم این کوچولوعه و حتما بهم جواب رد میدن...

 

خلاصه رفتم خونه شماره رو به مامانم دادم گفتم زنگ بزن ولی اصلا از سنش چیزی نپرس تا مادر اونم از سن من نپرسه و همینجا کنسل نشه.. امیدوار بودم که لااقل یه جلسه بیرون ببینمش شاید اونجوری اگه سنمون هم به هم نمیخورد شاید ازم خوشش میومد و دیگه اختلاف سنی براش مهم نبود...که مامانم توی صحبتاش یادش رفت و سنش رو پرسید من یه لحظه سکته کردم گفتم الان مامانش میگه 20-25 سالشه و همه چی تموم میشه خخخخخخ

که مامانش سنش رو گفته بود به مامانم اما من نمیشنیدم که .. هی منتظر بودم تلفن تموم بشه اول به مادر بگم چرا سنش رو پرسیدی مگه نگفتم بپرسی و از طرفی چون دیگه مامانم سوال کرده بود کنجکاو بودم بدونم متولد چند و سنش چقدره خخخخخخخخ

 

خلاصه تلفن تموم شد و اول از همه پرسیدم چند سالشه و متولد چند که مادر گفت متولد هفتاده خیالم یخورده راحت شد... گفتم اختلاف 9 سال خیلی بد نیست و کمتر دختری رد میکنه .. خلاصه مادرش گفت بزارید با دختر صحبت کنم بهتون خبر میدم.. فرداش شد مادرش زنگ نزد.. به مامانم گفتم دوباره زنگ بزن.. مامانم زنگ زد و گفت با دختر حرف زدم شما شماره موبایل پسرتون رو بدید میگم دخترم بهش زنگ بزنه یا بهش پیام بده..

مامان منم شمارمو داد..

باز یه روز گذشت تماس نگرفتن نه مامانش نه دختره.. منم نا امید شدم گفتم احتمالا پشیمون شدن.. باز به مادرم گفتم یه بار دیگه به مادرش زنگ بزنه( داخل پرانتز بگم قبلا اگه مادر و دختری بعد یه بار تماس جواب نمیدادن به مادرم میگفتم کلا دیگه بهشون زنگ نزنه و از نظر من قضیه منتفیه و نمیزاشتم مادرم بهشون دوباره زنگ بزنه اما نمیدونم چی شده بود که دوست داشتم این بار تا جواب منفی رو نشنیدم ادامه بدم خخخخ)

 

مامانم دوباره به مادرش زنگ زد و مامانش گفت ببخشید کمی درگیر بودیم و این دفعه خودش شماره دخترشو داد... منم با خوشحالی که هنوز قضیه منتفی نشده بهش زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم حضوری همدیگه رو ببنیم.. 

اولین بار رفتیم دریاچه چیتگر.. به منزل اونا نزدیک بود.. رفتیم یه کافی شاپ اونجا و صحبت کردیم..خلاصه از همون جلسه اول مهرش به دلم نشست و احساس میکنم اونم همینطور بود..

 

خیلی طولانی شد.. تا اینجاشو داشته باشید تو قسمت بعدی بقیه ماچرا تا عقدمون رو براتون میگم...

شاد و پیروز باشید..

  • فامیل دور
۱۶
تیر

دیروز عقدم بودددددددددددددددد- فامیل دور به دوره رسید........

هوراااااااااا

  • فامیل دور
۱۲
خرداد

  • فامیل دور
۱۶
فروردين

 

 

  • فامیل دور
۲۴
آبان

من یه پرنده رهایم....

 

 

  • فامیل دور
۱۲
مرداد

 


دریافت
مدت زمان: 27 ثانیه

  • فامیل دور
۱۲
خرداد

 


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 27 ثانیه

  • فامیل دور
۰۷
خرداد

سلام

امروز میخوام در مورد یه وبلاگ خوب حرف بزنم که متاسفانه نتونست خوب بمونه... قصه منو وبلاگ خانواده برتر به سالها قبل برمیگرده... فک کنم حداقل 6-7 سالی هست که تو اون وبلاگ نظر میدم و شایدم بیشتر.. دقیقا یادم نیست....

 

چیزی که یادمه این بود که فضا و سوالات اون وبلاگ اصلا این چیزی نبود که الان میبنید... نمیدونم چند نفرتون با اون وبلاگ اشنایی داشتید یا دارید اما چیزی که قبلا بود اغلب سوالات در مورد مسائل و سوالات جنسی و زناشویی و ازدواج بود.. یعنی هرکسی هر سوالی در مورد مسائل جنسی داشت راحت اونجا می پرسید و کاربرا هم تا اونجایی که اطلاع داشتن جواب میدادن.. تعداد کاربرا هم خیلی بالا بود الان هم بعضی سوالای اون موقع که هنوز سانسور و پاک نشده اند رو برید ببنید متوجه میشید که چقد کاربر وجود داشته و اغلب تعداد جوابای همه سولات بالای 100 کامنت بود...

 

متاسفانه یه تایمی وبلاگ سانسور شد و اقای نجفی ترسید و تمام سوالاتی که جنبه زناشویی داشتن رو سانسور و پاک کرد در صورتی که همون سوالات و حتی سوالات ازادتر و کامنت های ازاد تر رو تو سایت هایی مثه نی نی سایت و حتی سایت های مشابه دیگه همین الان راحت پست میشه و خبری از سانسور نیست...

 

بعداون فیلتر شدن و خودسانسوری مسخره ای که اقای نجفی ادمین وبلاگ به صورت خودجوش و اتش به اختیار روی وبلاگ اعمال کردن، مخاطبین و اعضای ثابت وبلاگ به شدت کاهش پیدا کردن و همینطور که خودتون میبنید تعداد کامنت های هر پست به ندرت بالای 20 عدد میره.. در صورتی که قبلا حتی بالای 200 کامنت در هر پست هم داشتیم...

 

من اون زمان تو وبلاگ فعالیت داشتم و واقعا از اون وبلاگ چیز یاد میگرفتم اما الان خیلی وقته که اون وبلاگ چیزی به من اضافه نمیکنه و فقط دلم میخواد اگه چیزی میدونم و یا کمکی میتونم به کاربری بکنم حتی شده در حد یه کامنت ساده برم و نظرم رو بگم و شاید اون کاربری که سوال پرسیده رو بتونم راهنمایی کنم....

 

اما یه چند ماهی میشه که سانسورهای اتش به اختیار اقای نجفی که همه فعالیتش شده سانسور کردن کلماتی مثه همه و بیشتر و اغلب و تبدیل کردنشون به کلمه بعضی دیگه اعصاب خورد کن شده و تو اخرین نظرات بنده دیگه هرجاشو دوست دارن و در راستای منافع خودشونه باقی میزارن و بقیه اش رو سانسور میکنن..

بنابراین تصمیم گرفتم دوتا کامنت اخر خودم رو اینجا بازنشر کنم و اعتراضم رو اینجوری نشون بدم.... ضمنا چیزی که الان داره مملکت رو نابود میکنه افراد اتش به اختیاری مثه همین اقای نجفیه که در همه حوزه های این مملکت دارن سلییقه ای عمل میکنن...

 

اصل کامنت اونجاهای ستاره دار این بود که :

پرونده حجاب اجباری تو ایران برای همیشه بسته شده..

تو قسمت دوم سانسور شده توضیح دادم که این اعتراضات منجر به تغییر سیاسی خاصی نمیشه اما قضیه حجاب اینجوری میشه که دیگه چیزی به اسم حجاب اجباری نخواهیم داشت و حجاب میشه مثه قضیه ماهواره.. یعنی دولت رسما اعلام نمیکنه که دیگه به حجاب کاری نداره اما دیگه از بیحجابی هم نمیتونه جلوگیری کنه دقیقا میشه مثه قضیه ای که با ماهواره پیش اومد یعنی رسما ازاد نیست اما دیگه همه دارن و دولت اون مسخره بازیایی بگیر و ببند و رو پشت بوم رفتن رو گذاشته کنار...

حالا نمیدونم این جملات به کدوم قسمت اقای نجفی و هم پیالگی هاشون فشار اورده که سانسورش کرده....

 

کلا از سانسورهای مسخره اقای نجفی شاکی بودم و بعد این سانسور الکی دیگه نتونستم تحملش کنم و این کامنت زیر رو هم براش فرستادم که جرات نکرد درجش کنه:

 

و تمااااااااااام

  • فامیل دور
۰۲
خرداد

 


دریافت

  • فامیل دور