وبلاگ فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

وبلاگ فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

وبلاگی برای احوالات شخصی فامیل دور

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲۷
تیر

سلام به همگی

اولش بگم بخاطر شلوغی سرم بابت عقدم از یک طرف و پایان نامه کارشناسی ارشدم این چند ماه نتونستم خاطره اخر رو براتون بنویسیم البته میخواستم عقد بکنیم و خیالم راحت بشه بعدش ماجراشو تعریف کنم براتون...

قصه از اونجا شروع شد که همونطور که تو قسمتای اخر گفتم دیگه  تمام سایت ها و معرفها و برنامه هایی که دختر معرفی میکردن رو پاک کردم.. دیگه کلا سپرده بودم به تقدیر و سرنوشت.. قبلا هم گفته بودم میدونستم که یه روز ازدواج میکنم اما نمیدونستم کی و با کی؟؟

ولی واقعا وعده خداست که از جایی که فکرشم نمیکنید بهتون روزی میده و تقدیرتون رقم میخوره

 

وَیَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ ۚ وَمَن یَتَوَکَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا
و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است!
سوره مبارکه الطلاق آیه ۳

 

کی باورش میشه انتهای یه پرونده کلاهبرداری 17 ساله منجر بشه به پیدا کردن دختر ارزوهام .. شکلک گریه 

 

داستان اینجوری بود که من 17 سال پیش یه وام از بانک گرفتم و چون نمیتونستم قسطاش رو بدم تصمیم گرفتم اون وام رو بفروشم.. تو روزنامه دنبال این شرکتهایی ک خرید و فروش وام انجام میدن گشتم و یکی رو پیدا کردم که تو صادقیه بود.. رفتم اونجا و وامم رو فروختم.. خوشحال و خندان بودم که یه سال بعد بانک بهم زنگ زد که کجایی و چرا یه ساله اقساط وامت رو نمیدی.. اگه سریع تسویه نکنی بقیه حساباتو میبندیم و کلی تهدید..

 

من که هنگ کرده بودم گفتم کدوم وام و رفتم شعبه و فهمیدم همون وامی بود ک فروختم.. سریع رفتم به محل اون شرکت و دیدم جا تره و بچه نیست .. شرکت جمع کرده بود و رفته بود.. اون موقع سامانه ثنا و دفاتر خدمات قضایی نبود و منم اصلا نمیدونستم کجا باید برم و از کی باید شکایت کنم..

 

خلاصه فک کنم اون موقع بیشتر دادسراهای تهران رو میرفتم و میگشتم و دست از پا درازتر بر میگشتم.. اصلا نمیدونستم گرفتنشون یا نه..

تا اینکه یه روز که برای پرداخت یکی دیگه از اقساط به بانک رفته بودم مسول وام که دیگه ماچرامو میدونست بهم گفت بیا یکی دیگه تو این شعبه هست مشکلش مثه توعه.. میخوای شمارشو بهت بدم..

 

منم خوشحال و در کمال نا امیدی شمارشو ازش گرفتم .. البته اون وکیل گرفته بود و شماره وکیلش رو بهم دادن منم به وکیل زنگ زدم و در کمال ناباوری دیدم موکلش دقیقا مثه منه و به همون شرکت کلاهبردار من وامشو فروخته.. وکیله گفت که او شرکت باند بودن و از بیشتر از 100 نفر 

به همین روش کلاهبرداری کردن..

خلاصه سرتون رو درد نیارم بهم گفت که کجا ازشون شکایت کردن و کدوم دادسرا باید برم منم رفتم و شکایت کردم ازشون..

چون پرونده کثیر الشاکی شده بود و تعداد کلاهبردارها هم زیاد بود و عناوین مجرمانه زیادی داشتن و همینطور مشکلات سیستم قضایی که پرونده ها رو دیر به سرانجام میرسونن خلاصه پرونده ما 16-17 سال طول کشید .. در این بین خیلیا با مبالغ کم رضایت دادن اما من ندادم و گفتم حتی اگه به پولم نرسم هم رضایت نمیدم...(نمیدونستم که اخرش بجای پولم به عشقم میرسم)

 

نهایتا اینکه پارسال دیگه دادگاه رای نهایی رو بعد 16 سال داد و اون کلاهبردارها رو به رد مال محکوم کرد..رد مال یعنی اینکه دقیقا اندازه همون پولی که ما 16 سال پیش داده بودم بهمون میدادن و چون اون پول دیگه ارزش خاصی نداشت ما باید یه بار دیگه حقوقی هم ازشون شکایت میکردیم که اون پول به نرخ روز محاسبه بشه...

منم وسطای پارسال دوباره حقوقی ازشون شکایت کردم و دادگاه دوباره به نفع من رای داد که باید به نرخ روز بهم پول بدن و خلاصه اینکه اونا اعتراض زدن و پرونده رفت دادگاه تجدید نظر..

 

اصلا نمیخواستم برم دادگاه تجدید نظر چون دیگه تو این 16 سال اینقد دادگاه رفتم تمام مراحل رو بلد بودم و میدونستم پرونده تو دادگاه تچدید نظر زیاد نمی مونه و نهایتا یکی دو ماهه بر میگرده.. اما نمیدونم چه قدرتی بود که بهم گفت برو یه سر به دادگاه تجدید نظر هم بزن..

 

یه روز بین التعطیلین تو اسفند پارسال بود شنبه بود و فرداش نیمه شعبان بود منم اون شنبه رو مرخصی گرفته بودم یکم استراحت کنم.. گفتم حالا که مرخصی هستم برم یه سر دادگاه تجدید نظر.. 

رفتم همانا و عاشق دختر خوشگل و باحجابی که اونجا تو اون شعبه کارمند بود همانا ... شکلک گریه...

 

اون روز جرات نکردم حرف بزنم فقط شماره پرونده مو نگاه کرد و بهم گفت پرونده ام در چه مرحلیه.. قبلا هم گفته بودم تا حالا از هیچ دختری جرات نکرده بودم نه شماره بدم نه شماره بگیرم.. با اینکه تو موارد دیگه تقریبا پررو به حساب میام تو این یه مورد خیلی کم رو بودم ...

 

هیچی دیگه اون روز برگشتم خونه و همه اش بهش فکر میکردم.. تو مغزم یه عالمه سوال بود که مثلا چرا بهش نگفتی.. بعد خودم جواب میدادم که حتما دختر به این نازی نامزد یا شوهر داره.. بعد دوباره مغزم میگفت حداقل ازش می پرسیدی.. بازم میگفتم بی خیال.. 

یه چیزم بگم همسرم هم مثه من بی بی فیسه با اینکه متولد 70 عه اما سنش به 25 ساله ها و کمتر میخوره.. یکی از سوالایی هم که تو ذهنم بود به خودم میگفتم این دختره که بچه است احتمالا 20 سالشه و اصلا به من نمیدنش.. قبلا همچین موردی بود که دختره سنش کمتر بود و بهم جواب رد داده بودن...

 

با همین سوالا و جوابا خودمو هی توجیه میکردم تا اینکه بعد 10-15 روز تصمیم گرفتم برم دوباره اونجا و ترس رو بزارم کنار و از خودش بپرسم...

هیچی دیگه رفتم دفترشون و زدم دیدم دفتر خلوته و هیچ ارباب رجوعی نیست و دوتا همکار دیگه شم بیکارن و اگه چیزی به دختره بگم ممکنه بشنون همینجوری داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو یه ارباب رجوع اومد تو و درست رفت سراغ اون دوتا همکارش و اونا سرگرم شدن.. به خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت .. با دلهره بهش یواشکی گفتم ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید بیرون کارتون دارم.. بنده خدا هنگ کرد گفت در مورد پرونده تونه ؟ الان که بهتون گفتم در چه مرحلیه ..

من گفتم حالا میشه یه لحظه بیایید بیرون با اکراه اومد بیرون ..(داخل پرانتز بگم بعدا دلیل اکراهشو پرسیدم گفت اخه یه سریا که پرونده دارن میان و پیشنهاد رشوه و فلان میدن که برای پرونده شون اعمال نفوذ کنیم و غیره و دلیل اکراه منم اون بود فک کردم تو هم مثه همونایی خخخخخ)

 

از اتاق اومدیم بیرون و داخل راهرو در حالیکه قلبم داشت از دهنم در میومد با هزار بدبختی بهش گفتم من نیتم خیره و میخوام اگه اجازه بدید شماره مادرتون یا شماره خونتون رو بگیرم.. یخورده مکث کرد گفت شغلتون چیه و تحصیلاتون چیه و یکی دوتا سوال اینجوری.. منم شغلش رو که میدونستم خخخخخخ و تتحصیلاتش رو پرسیدم و اینکه خونشون کجاست خخخخ

بعدا میخندید و میگفت چرا ادرس خونمون رو پرسیدی بهش گفتم که یه وقت ازمون دور نباشی..خخخخ الان همیشه منو دست میندازه میگه اگه خونمون شرق بود نمی گرفتیم منم با خنده میگم نه.. اخه تو خاطرات قبلی گفتم که اگه دختر از شرق تهران یا مثلا کرج بهم معرفی میشد یا اگه خونشون کمی دور بود اصلا قبول نمیکردم خخخخخخ

 

از داستان دور نشیم.. قبول کرد شماره موبایل مادرشو بده داشت شماره رو میگفت که گفتم موبایلم رو پایین گرفتن و خودکارم ندارم اگه میشه رو کاغذ بنویسید .. بنده خدا رفت تو اتاق پشت همون کاغذی که اجازه ورود به ساختمون رو میدادن بهم شماره موبایل مادرشو نوشت...

 

بعدشم من رفتم سرکار.. تا بعد از ظهر که بیام خونه و شماره مادرشون رو به مادرم بدم مثه یه سال برام گذشت... هی پیش خودم هزارتا فکر میکردم چون سنش رو نپرسیده بودم هی میگفتم این کوچولوعه و حتما بهم جواب رد میدن...

 

خلاصه رفتم خونه شماره رو به مامانم دادم گفتم زنگ بزن ولی اصلا از سنش چیزی نپرس تا مادر اونم از سن من نپرسه و همینجا کنسل نشه.. امیدوار بودم که لااقل یه جلسه بیرون ببینمش شاید اونجوری اگه سنمون هم به هم نمیخورد شاید ازم خوشش میومد و دیگه اختلاف سنی براش مهم نبود...که مامانم توی صحبتاش یادش رفت و سنش رو پرسید من یه لحظه سکته کردم گفتم الان مامانش میگه 20-25 سالشه و همه چی تموم میشه خخخخخخ

که مامانش سنش رو گفته بود به مامانم اما من نمیشنیدم که .. هی منتظر بودم تلفن تموم بشه اول به مادر بگم چرا سنش رو پرسیدی مگه نگفتم بپرسی و از طرفی چون دیگه مامانم سوال کرده بود کنجکاو بودم بدونم متولد چند و سنش چقدره خخخخخخخخ

 

خلاصه تلفن تموم شد و اول از همه پرسیدم چند سالشه و متولد چند که مادر گفت متولد هفتاده خیالم یخورده راحت شد... گفتم اختلاف 9 سال خیلی بد نیست و کمتر دختری رد میکنه .. خلاصه مادرش گفت بزارید با دختر صحبت کنم بهتون خبر میدم.. فرداش شد مادرش زنگ نزد.. به مامانم گفتم دوباره زنگ بزن.. مامانم زنگ زد و گفت با دختر حرف زدم شما شماره موبایل پسرتون رو بدید میگم دخترم بهش زنگ بزنه یا بهش پیام بده..

مامان منم شمارمو داد..

باز یه روز گذشت تماس نگرفتن نه مامانش نه دختره.. منم نا امید شدم گفتم احتمالا پشیمون شدن.. باز به مادرم گفتم یه بار دیگه به مادرش زنگ بزنه( داخل پرانتز بگم قبلا اگه مادر و دختری بعد یه بار تماس جواب نمیدادن به مادرم میگفتم کلا دیگه بهشون زنگ نزنه و از نظر من قضیه منتفیه و نمیزاشتم مادرم بهشون دوباره زنگ بزنه اما نمیدونم چی شده بود که دوست داشتم این بار تا جواب منفی رو نشنیدم ادامه بدم خخخخ)

 

مامانم دوباره به مادرش زنگ زد و مامانش گفت ببخشید کمی درگیر بودیم و این دفعه خودش شماره دخترشو داد... منم با خوشحالی که هنوز قضیه منتفی نشده بهش زنگ زدم و باهاش قرار گذاشتم حضوری همدیگه رو ببنیم.. 

اولین بار رفتیم دریاچه چیتگر.. به منزل اونا نزدیک بود.. رفتیم یه کافی شاپ اونجا و صحبت کردیم..خلاصه از همون جلسه اول مهرش به دلم نشست و احساس میکنم اونم همینطور بود..

 

خیلی طولانی شد.. تا اینجاشو داشته باشید تو قسمت بعدی بقیه ماچرا تا عقدمون رو براتون میگم...

شاد و پیروز باشید..

  • فامیل دور
۱۶
تیر

دیروز عقدم بودددددددددددددددد- فامیل دور به دوره رسید........

هوراااااااااا

  • فامیل دور