گر نداری دانش ترکیب رنگ / بین گلها زشت یا زیبا مکن
در کتاب فیه ما فیه مولانا داستان بسیار تأملبرانگیزی به صورت شعر درباره جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته
و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا او را از این کار منع نمیکرد. دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود میآورد که تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید: «چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید: «چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید: «چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد. آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید. به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه. میکند تا از مسیر دریا باز گردد. معشوقهاش میگوید: «این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید: «دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید: «آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد. اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها و ایرادات من را دیدی. از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید تمام زندگی شما مانند این داستان است. زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد. اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را عاشقانه میبینید. اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید. دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد و نخواهید دید. دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید. اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه. شد. نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
"مولانا"
عشق را بیمعرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شکود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر بدست طفل دادن ابلهیست
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش
هرچه عریان دیده ای افشا مکن ..مولانا
برگرفته از سایت شناسنامه
پی نوشت 1 :
چند روز پیش یه کامنتی تو وبلاگ خانواده برتر در مورد خوشگل تر بودن پسرای ایرانی نسبت به دخترا گذاشتم که ناخواسته باعث ناراحتی بعضی از دخترخانما شد.. بعد شبش رفتم احیا ، مداح این شعر زیبا رو خوند و گفت توهین به مصنوع و مخلوق خدا توهین به خود خداست ...بعدش ناراحت شدم و اومدم این شعر رو تو نت سرچ کردم و به این مطلب زیبا مولانا رسیدم وگفتم که بد نیست اونو با شما به اشتراک بزارم..
پی نوشت 2 :
هدف من از زیبایی تنها در مقوله ازدواج بوده وگرنه که به قول مولانا اگه عاشق باشی، تنها چیزی که ارزش نداره ظاهر معشوقه...
پی نوشت 3:
بعضی دوستان اشاره کردن که شعر برای استاد پریش شهرضاییه.. البته تو اینترنت بیشتر از مولانا به عنوان شاعر این شعر نام برده شده.. به هر حال باید اشاره ای هم به اسم استاد شهرضایی میکردم که حق مطلب به درستی ادا بشه.. ممنون از عزیزانی که یاداوری کردن..
- ۹۸/۰۳/۰۸
من مشکل اینه از بچه ها خوشم نمیاد اااا و دوس ندارم هیچ وقت مادر بشم
و میدونی انتظار داشتم خونوادم به عقایدم احترام بگذارن
من طرز فکرم اینه نمیدونم چرا حس میکنم هیچ کس منو نمیفهمه
الان خواستگار دارم به خاطر این موضوع رد کردمشون چون که بچه نمی خوام
رو حرفم هستم الان یکیشون خیلی اصرار داره به نظرت حقیقت این رو بچه دوس ندارم بگم بهش هروقت که اومد
ولی خب میترسم تو جامعه سنتی ما یکم گفتن غیر منطقیه
البته به بابام گفتم گفت خب بگو ولی یکم غیر منطقیه